چهارشنبه 87/4/5 12:39 عصر| |
نظر
بسم ا... پیشنوشت : اگه نمیخوای تا آخر بخونی اصلا شروع نکن. پیشنوشت 2: اگه عاشق نیستی ، بازم نخون ( اونی که باید میگرفت ،گرفت )
این روزا اگه یه سری به چت روم ها بزنی و از یه سری اعضاشون بپرسی که چرا میاین؟ حتما یکی از بیشترین جوابا اینه : دوست یابی !!! خب چه نوع دوستی بماند. راستشو بخوای اصلا تو روزگاری قرار گرفتیم که حالا نمیدونم چه خاصیتی داره همه احساس تنهایی میکنن – با اینکه شاید تو خونه چند تا خواهر و برادر داشته باشه ولی بازم احساس میکنه کسی نیست بتونه باهاش دو دقه گپ بزنه و صفا کنه باهاش. خب بعضی از این افراد که احساس تنهایی میکنن به چت روم و دنیای گفتگوی اینترنتی روی آوردن ... هر روز دنبال یه دوست – گاهی اوقات میبینی 365 روز سال رو هر روزش دنبال یه رفیق جدیده ... اد لیست یاهو ش داره منفجر میشه از انواع اقسام آدما ولی بازم دوست داره دوست جدید پیدا کنه . شاید دوست آرمانی شو پیدا نکرده ... شاید دنبال یکی میگرده که زیبایی هاش از بقیه بیشتر باشه... بتونه از همه نظر باهاش صفا کنه ... بتونه درد دلشو راحت بهش بزنه و از او کمک بگیره در بعضی مواقع ... بتونه از زیبایی ها باهاش حرف بزنه و از آینده زیبایی که شاید در انتظارشه ... این روزا حس غریبی به خیلی ها دست داده ... این روزا خیلی ها این حس غریب رو درست نمیشناسن و دنبالش نمیرن تا بشناسنش و سعی میکنن از یه راهی که خودشونم نمیدونن اون حس رو ارضا کنن ... این روزا عده ی کمی هستن که به حس غریب وجودشون پی میبرن و دنبالش میرن ... این روزا بعضی آدما دارن خودشونو گم میکنن و عده ای هم دارن خودشونو شاید پیدا میکنن.. عده ای هم خیال میکنن دارن خودشونو پیدا میکنن ... راستی منم دنبال یه دوست خوبم !!! یکی که بی نهایت زیبا باشه از نظر زیبایی ظاهری ... زیبایی اخلاقی ... زیبایی معنوی ... زیبایی روحی ... شما اگه پیداش کردین نشونی شو به منم بدین ... تا بعد ... این مطلب ادامه داره ... پینوشت : اولا تا چند وقت میخوام از دوست حرف بزنم ... از دوست یابی ... از نوع دوستی هامون ... از بهترین دوستت ... دوست داشتم نظر تو رو هم بدونم – راستی تو بهترین دوستت کیه ؟ آیا پیداش کردی ؟ والسلام یالطیف
جمعه 87/2/13 7:39 عصر| |
نظر
سلام اول اینکه چند خط بیشتر نیست پس چند دقه بیشتر طول نمیکشه – لوث بازی در نیار و تا آخر بخون . " خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد ." جمله ی قشنگیه ، نه ؟ هی با توام با تویی که الان چشماتو 4 تا کردی و به این صفحه ی شیشه ای زل زدی . البته با خودم هم هستم . می خوام بگم ای بشر ، تو که حرف به این قشنگی میزنی آیا شده در همین یه جمله یه خورده فکر کنی و بری دنبال زیبایی ها .بری دنبالشون بگردی ... دلت خوشه ها . آره دلم خوشه ولی بزار حرفمو تا آخرش بزنم ...اینطوری هم نپر وسط حرفم ..خب .. حرف زیبا بزنی و عمل زیبا انجام بدی . صدای زیبا بشنوی ... تصویر زیبا ببینی ... حرفای زیبا از زبونت در بیاد ... اخلاق زیبایی داشته باشی ... غذای زیبا و پاک بخوری ... بوی زیبا استشمام کنی ... زمانت رو زیبا تقسیم کنی ... آیا شده با زیبایی حال کنی ؟ خدا هم از داشتن همچین بنده ای کیف کنه ؟ من که نمی دونم ولی ادعا دارم که سعی کردم گاهی بهش برسم .یه وقتایی که با زیباها میگشتم صفایی داشتم .. حرم امام رضا رفتی ؟ راستی تو چی ?خوشحال میشدم نظر تو رو هم بدونم ... یالطیف
شنبه 86/8/26 6:19 عصر| |
نظر
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت . عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی رو انجام داد که مرغها می کردند ؛ برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را میکند و قد قد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد . سالها گذشت و عقاب پیر شد . روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرک ناچیزِ بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز کرد . عقاب پیر ، بهت زده نگاهش کرد و پرسید : « این کیست ؟» همسایه اش پاسخ داد : «این عقاب است _ سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.» عقاب مثل مرغ زندگی کرد ومثل مرغ مرد . زیرا فکر میکرد مرغ است . [اثری از نویسنده ناشناس]
پینوشت : برداشتتون از این داستان چیه ؟ به نظر من که خیلی بامحتواست البته باید بخوای تا بفهمی. به هر حال هر برداشتی که داری بگو .
یالطیف
جمعه 86/8/25 2:21 صبح| |
نظر
قاصدک مسافر سرزمین جدیدی شده بود و خسته از سفر ، تمام تنش درد میکرد . دلش می خواست سر پناهی پیدا کند و فارغ از شلوغی شهر ، کمی بخوابد . گرسنه اش بود . تشنه اش بود .اما در آن سرزمین جدید کسی را نمی شناخت .هیچ کس هم به او اعتنایی نمی کرد و همه به کار خودشان مشغول بودند . یکهو غم همه ی سینه اش را گرفت . با خودش گفت : « انگاردر این شهر رسم نیست غریبه ها را دعوت کنند . پس من کجا بروم ؟» ... و بعد فکر کرد : « گیرم که کسی هم دعوتم کرد. از کجا معلوم که نخواهد آسیبی به من برساند و چگونه اعتماد کنم ؟ » ... و نشست به گریه کردن . همان وقت نسیم آمد . آرام قاصدک را برداشت و در گوشش زمزمه کرد : « گریه نکن تو را میبرم پیش « بهترین میزبان » تا او هست چه جای گریه و غم ؟ » ! ... و دقایقی بعد ، قاصدک در آغوش گرم خدا بود ... و هُوَ خَیرُ المُنزِلین !
سه شنبه 86/7/17 5:13 عصر| |
نظر
یک روز ، نامه ای رسید . «او» نامه را باز کرد و خواند : « باد های صد و بیست روزه ی غربت بر من می وزند . اینجا همه کس را میشناسم و نمی شناسم . دور و برم شلوغ است و من هنوز تنهایم . دست دراز میکنم و کسی دستم را از سر مهر نمی فشارد . ببین چگونه اسیر این زندان شده ام . اسیری یاغی که دلش به مردن در انزوا رضا نمی دهد . نمی خواهم در غربت بمانم . نمی خواهم خاکستری و بی روح ، مثل بید های لاغر و ضعیف ، به هر بادی بلرزم . دلم نسیم روح بخش تو را می خواهد ، که چونان شاخه های طلایی گندم با آمدنش مست شوم ؛ برقصم و شاد باشم از آمدنت ، از بودنت ، از هوای مرا داشتنت ... من در این دنیا غریبم . همنشینم باش ، « یا صاحبی عند غربتی! » قربانت ، قاصدک ... و خدا نامه را بست . از آن بالا قاصدک را پایید که نشسته بود لب جوی آب . به نسیم گفت : « برو بگو تا من هستم غربتی در کار نیست .» و نسیم با شوق راه افتاد ...
پینوشت : سلام قراره ازاین به بعد متون ادبی براتون بیارم ایشالله موردپسندحق تعالی و در مرحله بعدش بنده هاش باشه در ضمن مقاله عفیفه رو هم ایشالله میارم پیگیرش هستم راستشو بخواین خانواده شون ... خودتون میدونین فعلا نمیشه ولی بزودی میارم برا شادی روحش صلوات... یالطیف
|