شنبه 86/8/26 6:19 عصر| |
نظر
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت . عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی رو انجام داد که مرغها می کردند ؛ برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را میکند و قد قد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد . سالها گذشت و عقاب پیر شد . روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرک ناچیزِ بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز کرد . عقاب پیر ، بهت زده نگاهش کرد و پرسید : « این کیست ؟» همسایه اش پاسخ داد : «این عقاب است _ سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.» عقاب مثل مرغ زندگی کرد ومثل مرغ مرد . زیرا فکر میکرد مرغ است . [اثری از نویسنده ناشناس]
پینوشت : برداشتتون از این داستان چیه ؟ به نظر من که خیلی بامحتواست البته باید بخوای تا بفهمی. به هر حال هر برداشتی که داری بگو .
یالطیف
جمعه 86/8/25 2:21 صبح| |
نظر
قاصدک مسافر سرزمین جدیدی شده بود و خسته از سفر ، تمام تنش درد میکرد . دلش می خواست سر پناهی پیدا کند و فارغ از شلوغی شهر ، کمی بخوابد . گرسنه اش بود . تشنه اش بود .اما در آن سرزمین جدید کسی را نمی شناخت .هیچ کس هم به او اعتنایی نمی کرد و همه به کار خودشان مشغول بودند . یکهو غم همه ی سینه اش را گرفت . با خودش گفت : « انگاردر این شهر رسم نیست غریبه ها را دعوت کنند . پس من کجا بروم ؟» ... و بعد فکر کرد : « گیرم که کسی هم دعوتم کرد. از کجا معلوم که نخواهد آسیبی به من برساند و چگونه اعتماد کنم ؟ » ... و نشست به گریه کردن . همان وقت نسیم آمد . آرام قاصدک را برداشت و در گوشش زمزمه کرد : « گریه نکن تو را میبرم پیش « بهترین میزبان » تا او هست چه جای گریه و غم ؟ » ! ... و دقایقی بعد ، قاصدک در آغوش گرم خدا بود ... و هُوَ خَیرُ المُنزِلین !
سه شنبه 86/7/17 5:13 عصر| |
نظر
یک روز ، نامه ای رسید . «او» نامه را باز کرد و خواند : « باد های صد و بیست روزه ی غربت بر من می وزند . اینجا همه کس را میشناسم و نمی شناسم . دور و برم شلوغ است و من هنوز تنهایم . دست دراز میکنم و کسی دستم را از سر مهر نمی فشارد . ببین چگونه اسیر این زندان شده ام . اسیری یاغی که دلش به مردن در انزوا رضا نمی دهد . نمی خواهم در غربت بمانم . نمی خواهم خاکستری و بی روح ، مثل بید های لاغر و ضعیف ، به هر بادی بلرزم . دلم نسیم روح بخش تو را می خواهد ، که چونان شاخه های طلایی گندم با آمدنش مست شوم ؛ برقصم و شاد باشم از آمدنت ، از بودنت ، از هوای مرا داشتنت ... من در این دنیا غریبم . همنشینم باش ، « یا صاحبی عند غربتی! » قربانت ، قاصدک ... و خدا نامه را بست . از آن بالا قاصدک را پایید که نشسته بود لب جوی آب . به نسیم گفت : « برو بگو تا من هستم غربتی در کار نیست .» و نسیم با شوق راه افتاد ...
پینوشت : سلام قراره ازاین به بعد متون ادبی براتون بیارم ایشالله موردپسندحق تعالی و در مرحله بعدش بنده هاش باشه در ضمن مقاله عفیفه رو هم ایشالله میارم پیگیرش هستم راستشو بخواین خانواده شون ... خودتون میدونین فعلا نمیشه ولی بزودی میارم برا شادی روحش صلوات... یالطیف
سه شنبه 86/7/17 5:0 عصر| |
نظر
« انا لله و انا الیه راجعون » سلام باعرض تاسف بایستی به عرضتون برسونم نویسنده مطلب نامه ای از خواهرم با نام مستعار عفیفه چند روز پیش از میان ما پر گشود . برا شادی روحش صلوات ... اگه یادتون باشه این دوست عزیزمون در اولین و آخرین مطلبشون قسمتی از یه مقاله رو آوردن در مورد حجاب و ضرورت اون . به خاطر اینکه خیلی دیر کردن در گذاشتن مطلب دوم و ادامه آن رفقای ما سراغ ایشون رفتن که دیدن در بستر بیماری بسر میبرن . تا اینکه چند روز پیش ایشون وداع حق رو لبیک گفتن و از میون ما پر کشیدن البته قراره ایشالله برادرمون بامعرفت ادامه مقاله عفیفه رو از خانواده ایشون گرفته و بزاره رو وبلاگ . خلاصه ببخشین اگه دیر شد . برا شادی دوست عزیزمون عفیفه هم یه صلوات بفرستین . التماس دعا ...
|